Friday, November 13, 2009

Eye

به آن خیره شدم
اما باز باران با ترانه
می خورد بر خاکِ خانه

دلم گرفت
گاه می اندیشم چرا نمی توانم صاحبِ آن چشم ها باشم
بعد به خود می نگرم؛
کمبودی دارم،
شاید کوچک ام

دلم گرفت
می دانم این دل که شده است خانه ی دوست
زمانی باید تخلیه شود
زمانش خواهد رسید
خاله خواهد رفت
دلم بدونِ خاله خالی خواهد بود
آینده را نمی دانم
اما حال اگر باشد
همچنان خالی می ماند

دلم گرفت
دستت را به من ده
این بار ترانه ی خواب نیست
این بار به جایِ آنکه بگویم
دستتان را به من دهید آگر که رفیقانیم ما
می خواهم بگویم
دستت را زیرِ ابر بگیر
مگذار باز باران با ترانه
بخورد بر خاکِ خانه

دلم باز آرام شد
آرامم کردی
میس آی

No comments:

Post a Comment